^_^ جوجه دانشجو ^_^

جوجه ها رو آخر پاییز می شمارن ...

^_^ جوجه دانشجو ^_^

جوجه ها رو آخر پاییز می شمارن ...

^_^ جوجه دانشجو ^_^

سلام
محمد هستم ، با وبلاگ جوجه دانشجو در خدمت شما
سعی میکنم مطالب درست و حسابی و بدون کپی پیست داخل وبلاگ بذارم
نظر یادتون نره خواهشا

هر جا که آید نام تو بی خود شوم از خویش تن
آید شب و روزی که من پایت بریزم جان و تن
(اینم طبع شعری من)

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سپاه» ثبت شده است

یه بار دیگه شاهد بخور بخواب سپاه بودیم اما اینبار یه بخور بخواب درست و حسابی ... بخور بخواب دیده بودیم ولی نه در این حد ... یه اتوبوس آدم تیر و ترکش خوردن و راحت خوابیدن ... تا الان که من میدونم 27 شهید و 13 مجروح 

 

فیلمی تازه و دلخراش از حمله انتحاری به اتوبوس پرسنل سپاه / 16+

 

شما به این میگین اتوبوس ؟؟؟ اتوبوس که بشه این ، اونایی که داخل اتوبوس بودن چی میشن ؟؟؟ چی میخوان به خونواده هاشون تحویل بدن ؟؟ قراره چی تشییع و تدفین بشه مگه چیزی ازشون باقی مونده ؟؟

 

شهر شهدا : اصفهان ، آران و بیدگل ، سمیرم ، کاشان ، نجف آباد ، درچه ، شهرضا ، شاهین شهر ، فلاورجان ، خمینی شهر ، تیران و کرون ، خور و بیابانک و چادگان .... :(((

 

پ.ن: یا صاحب الزمان (عج) تسلیت عرض میکنم آقاجان

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۷ ، ۱۳:۲۵
محمد

کار رسید به جنگ تن به تن ... اولین نفر از سپاه دشمن جلو اومد ... (خیلی معروف بود ، برا خودش بزن بهادری بود ، همه می شناختنش ... اسمش که میومد مو به تن همه سیخ میشد ... ) وسط میدون که رسید شروع کرد رجزخونی کردن و حریف طلبیدن ... همه سپاه خودی داشتن به هم نگاه میکردن و کسی جرات نداشت از جاش تکون بخوره ، چه برسه بخواد بره میدون ... حیدر که جثه ی کوچیکی هم داشت و سنش هم زیاد نبود وقتی دید همه ترسیدن رفت پیش فرمانده و گفت : لطفا بهم اجازه بدید برم میدون ... فرمانده گفت : نه حیدر بذار ببینم کسی دیگه نیست ... فرمانده به هرکسی نگاه می کرد اون شخص خودشو به بیراهه میزد و سرشو مینداخت پایین ... حیدر بازم به فرمانده گفت : خواهش میکنم بذارید من برم میدون ... فرمانده گفت : نه بذار یه نگاه دیگه به لشکر بندازم ببینم کسی نیست ... بازم همون اتفاق افتاد و همه سرشون رو انداختن پایین ... حیدر بازم به فرمانده گفت : خواهش میکنم فرمانده ، خواهش میکنم بذار برم میدون ... دشمنا دارن بهمون میخندن ...  فرمانده اینبار موافقت کرد و گفت : برو ، برو به امان خدا ... مواظب خودت باش ... حیدر که از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید گفت : چشم فرمانده ، قول میدم پیروز بشم ...

وقتی رفت میدون گنده لات سپاه دشمن بهش گفت : برو بچه ، برو که تو قد این حرفا نیستی ، اینجا جای تو نیست ... آخه من با تو بجنگم ؟؟؟

حیدر گفت : جنگیدن با من مرد میخواد ... مردی بیا جلو 

گنده لات هم گفت : باشه خودت خواستی ... پس بگو حلواتو بپزن ...    و حمله برد به سمت حیدر ...

حیدر توی درگیری شمشیر گنده لات رو ازش گرفت اونو زد روی زمین ... گنده لات که خیلی بهش برخورده بود ... تف کرد به صورت حیدر ... حیدر عصبانی شد ولی یه دوری دور گنده لات زد تا عصبانیتش فروکش کنه و بعد رفت سمت اون گنده لات و با یه ضربه کارش رو تموم کرد ...

 

 

 

پ.ن : به لطف خدا ادامه دارد ...

 

 

 

 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۷ ، ۲۲:۱۶
محمد